آزاده - نوش آفرین
جهان گویی سراسر تیرگی بود
و بر هستی
حجاب نیستی پوشانده میشد
و خورشیدِ فضیلت رنگ میباخت
و زن در قعر گورِ نامرادی
چو شمعی پُر شرر میسوخت میمُرد.
بعد از قرنها
فریادِ روحِ عاصی زن را شنیدند
و آن روبندههای جهل و ظلمت را دریدند
و آن زنجیرها را پاره کردند
و زن را از نگونبختی
بهسوی روشناییها کشیدند.
جهان رنگِ صفا یافت
حقیقت روی دلها نور پاشید
نبودنها به بودنها گرایید.
زن آزاده اکنون آیتِ لطفِ خداییست
و بیاو…
آیا میتوان زیست؟